الف.ح.قریب



دل‌نوشته :

اولین تولد 
اولین اسباب‌بازی 
اولین سال تحویل 
اولین روز مدرسه
اولین دوست
اولین معلم 
اولین ۲۰ دوران تحصیل 
اولین زنگ ورزش 
اولین کتابی که خوندیم 
اولین روز دانشجو شدن 
اولین استاد
اولین روز کاری 
اولین عشق 
اولین مرگ . 

"اولین‌ها" را خوب به خاطر بسپارید و فراموش نکنید
که بعضی از "اولین‌ها" هرگز تکرار نخواهند شد. 



نخستین غزلِ دیوانِ شعرِ امیرخسرو دهلوی، این غزل خارق‌العاده‌ست.



 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا


سعدی بخوانیم :) 

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد


چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد


بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد


گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد


سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد


توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد


جز چشم تو که فتنه قتال عالمست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد


سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد



سعدی


مردانه عهد بستم امشب اگر بیایی

یک لحظه هم ننالم از جور بی وفایی


عاشق نمی‌شناسد دارو به غیر یارش

گفتند و باز گشتیم پیدا نشد دوایی


بیمار اگر بنوشد داروی اشتباهی

با صد دوا نگردد از درد خود رهایی


با دیگران بگو من جز تو نمی‌شناسم

هر کس که دید من را زد لاف آشنایی


درمان و درد با هم داده خدای هستی

اما دوا ندارد درمان بینوایی


بیچاره آن که یارش بی مهر و بی ستم شد

چون درد بی نشان را دارو نبود جایی


گفتی قریب کافیست کوتاه کن سخن را

باشد ولی نگفتی ای بی‌وفا کجایی؟


                  ابراهیم حسنکلو 






غزل زیر از حافظ‌جان با صدای استاد شجریان فوق العاده است :) 


 

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه‌کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند



خبر رسیده سرانجام یار می‌آید
پس از غروب زمستان بهار می‌آید

به شوق دیدن تو تاب انتظارم نیست
امان که هر قدمت با وقار می‌آید

بیا که دیدن روی تو افتخار منست
اگر چه دیدن من بر تو عار می‌آید

برای پاقدمت پیشکش فرستادم
جنازهٔ منِ عاشق به کار می‌آید؟

بسوز ای دل و با او بساز تا به ابد
که خار با گل و بلبل کنار می‌آید

دریغ این همه مدت نکرد یاد قریب
چه فایده که کنون تا مزار می‌آید!

                                         ابراهیم حسنکلو 

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها